روح شب

به یاد تو

روح شب

به یاد تو

امشب

چه شب سخت و بی انتهایی هست امشب؛ درست مثل هر شب... هر شبی که یاد تو این چنین قلب و روحم را در هم می فشارد و بغض گلویم را پر می کند بی آنکه هیچ تسلایی باشد جز خودت... 

امشب وقتی با خیال تو غرق در اندوه با خاطراتت همگام شدم ، تک تک واژه هایی که با عشق برایم نجوا کرده بودی در ذهنم زنده شد. باز در ذهن من جان گرفتی و همراهیم کردی تا خود اشک. اشکهایی که دیگر تسلی دهنده نیست بلکه فقط  همدمی است که تنهایم نمی گذارد. 

امشب دوباره با تو عاشقی کردم و درد کشیدم. به سبک تو در عذاب بی پایان عشق سوختم و شبیه تو در گریه باران بی پناهی جستجویی عبث کردم. دارم روز به روز بیشتر شبیه تو می شوم. 

حالا دیگر چقدر تنهایی هایت برایم آشناست. حتی خو گرفته ام با گریه هایت از سر درد. دردی که از روحت سرچشمه می گرفت و به بدن نازنینت تسری می یافت. چقدر فاصله بود بین من و تو و حالا... چقدر نزدیکی به من... 

امشب بار دیگر در موسیقی بی نظیر احساس پاکت؛ به عقب برگشتم و شکوه بی نظیر عشق را در چشمان کمرنگ معصومت تحسین کردم. همان چشمان محجوبی که همیشه غرق در اندوهی بی پایان بود. چرا لایق آنهمه خوبیت نبودم؟ چرا آزارت دادم؟  

کاش می دانستی که مرزی برای دلتنگی ام نیست. یاد تو آنچنان با ذهن و روحم ترکیب شده که جزیی از من شده ای. انگار که هنوز زنده ای و در من نفس می کشی.  

منتظر لحظه رهایی هستم. لحظه ای که قولش را داده بودی.... منتظر دستهای مهربانت هستم که مرا همراهی کند تا انتهای ابدیت. چقدر مانده تا غروب غمبار زندگی خالی من و تا طلوع دوباره عشق؟  برای آن لحظه ناب، بی تاب ترینم....  

بنیامیس

تلخ ترین یادبود...

شاید سخت ترین لحظه زندگی؛ لحظه باور باشد برای سهمگین ترین خبری که به راحتی می تواند استخوانهایت را بلرزاند و تو را بر زانو بنشاند. لحظه ای که تو در خود می شکنی و هیچ دست آویزی برای نجاتت نیست. آنگاه که دم به دم در مرداب هولناک نا امیدی بیشتر و بیشتر فرو می روی و در تلاشی که آخرین نفسهایت را به زور از سینه برون برانی که دیگر هیچ نماند از این دنیای پوشالی در وجود خسته ات. آنجاست که دلت می خواهد مهر پایان بر شناسنامه بودنت بخورد و تو رها شوی از اینهمه دردی که بی هیچ ترحمی وجودت را در می نوردد. 

اما.... افسوس...

چقدر تلخ که تو باز زنده می مانی و دنیا دوباره رنگ می گیرد و انگار که اصلا اتفاقی نیفتاده... 

بنیامین، باور کنم رفتنت را؟؟؟.... 

چقدر سخت گذشت این یک سال. یک سالی که تو چنان تنگ در آن  آغوش سرد فرو رفته ای که هیچ نشانی باقی نگذارده ای جز روحی متلاطم و آشفته که هنوز درد عظیم حسرت را همچون ردایی بر دوش با خود به حریم دوست برده و هنوز نگرانی که مبادا دستی نباشد برای ستردن اشکهای من....  

امشب؛ در سیاهی شب تنهایی من؛ در اولین سالگرد هجرت تو؛ آسمان را ابری تیره پوشانده و حتی کائنات اشک می ریزد برای غربت تلخ تو در لحظه رفتن... و چقدر عجیب که تو عاشق باران بودی... و می دانم که در روز وداعت نیز باران باریده بود.... و اکنون هم.... 

اینجا فضا عطر آگین است از یاد پر از مهر تو ... و من؛ منی که نخواستم مرهمی باشم بر زخمهای عاشقانه ات، منی که تا آخرین لحظه در اسارت تردید؛ تو را از خود راندم؛ منی که دردت را دیدم و درمانت نشدم، من در سوگ غمبارت همراه با آسمان به تلخی می گریم بی آنکه لبی باشد برای بوسیدن چشمهای خیسم... 

دلم تنگ است .... 

بنیامیس 

تو...

چقدر دلم تنگ بود برای دوباره از تو نوشتن. چقدر لبریز حسرت بودم از گفتن و دوباره گفتن از تو. تویی که یک ساله دیگه نیستی. دیگه چشمهای نازت رو به روی من, منی که تنها آزارت دادم و بس؛ بسته ای و هیچ راهی نمانده برای دوباره حس کردنت.  

تویی که تمام بودنت را از من گرفتی تا نبودنت بزرگترین شکنجه باشد  برای روح زخمی ام که در کالبد جسمی خسته به دام افتاده و تا رهایی اش و رسیدن به تو؛ باید به فاصله یک عمر بار زندگی را به دوش بکشد و تنهاتر و خسته تر از پیش؛ نفرین دائمی اش را بدرقه نفسهایی کند که تمامی ندارد. 

موهبت زندگی برایم کابوسی بی پایان و موهش شده که تنها در انتهایش می توان  دوباره با تو متولد شد و در مرگ؛ از ابتدا زندگی کرد. می دانم که در پایان این پل تو به انتظارم ایستاده ای تا با هم پدیده ای شگرف به تصویر بکشیم. اما  فقط خدا میداند تا پایان راه؛ چند نفس باقی مانده.... 

هیچ میدانی چقدر دلتنگ تو هستم؟ دلتنگ مهربونیهات؛ قربون صدقه هات، نوازشهات و تحمل بی اندازه ات... 

باور این همه توان در تاب آوردن غم نبودنت؛ هرگز در ذهنم نمی گنجید اما من فضای غم زده قلبم را به شهادت می طلبم که   در این یک سال؛ هر لحظه را در دریغ از محرومیت همیشگی ام از تو؛  به سختی گذراندم و بارها تا مرز نفس بریدگی پیش رفتم و  باز برگشتم تا تو در خلوتگاه قلب اندوه زده ام؛ امتداد هستی را به نظاره بنشینی. مگر نه اینکه بارها گفته بودی که تا آخرین روز زندگی من؛ در من زنده خواهی ماند حتی اگر کالبدی برای حیات نداشته باشی... 

این روزها؛ این روزهای سخت و بی امید که به سالروز شوم و نفس گیر رفتنت نزدیک می شوم در بدرقه پرشور اشکهایم تمام خوبیهای بی اندازه ات  را با تمام جزییات بار دیگر در ذهنم به تماشا می نشینم تا در  اوج دلتنگی هایم به تکرار این واقعیت تلخ برسم که کسی که بهترین بود دردناک ترین اندوه را در دلم جاودانی کرد که تنها بتوانم با امید به پایان، نفسهایم را از سینه بیرون بکشم. 

یادت همیشه عزیز است... 

بنیامیس